بلر براورمن در مورد Iditarod، ترس و انعطاف پذیری
بلر براورمن در مورد Iditarod، ترس و انعطاف پذیری
Anonim

هیچ چیز به طور کامل یک تازه کار را برای حرکت هزاران مایلی در سراسر آلاسکا در زمستان آماده نمی کند. اما زمانی که با هم جمع می شود - به لطف سگ های شما، دوستان شما و کار سخت شما - این یک جادو است.

در بهار گذشته، در واسیلا، آلاسکا، در یک مغازه بوریتو فروشی با موشر دیگری برخورد کردم و گفتم که قصد دارم در مسابقه سگ‌سواری هزار مایلی Iditarod ثبت نام کنم. "چرا؟" او گفت. "چرا این کار را می کنی وقتی می توانی گرم و خشک باشی و پول داشته باشی؟" او تازه دومين ايديتارودش را تمام كرده بود و چندان جدي نبود، اما شوخي هم نداشت. "چرا کسی این کار را می کند؟" پاسخ دادم. طفره رفتن من واقعاً جواب را نمی دانستم، که باعث ناراحتی من شد. حقیقت این بود که من یک مسابقه سورتمه‌سواری، 20 مایلی، و خیلی کوتاه می‌دویدم. سپس یک 100 مایل و یک 300 مایل دویدم و هر بار در خط پایان فکر می کردم: می توانم ادامه دهم. می‌توانیم به راهمان ادامه دهیم، سگ‌ها و من. می‌توانیم غذا بخوریم، چرت بزنیم و چکمه‌هایمان را بپوشیم و از این پارکینگ، این مدرسه، این بار - هر کجا که مسابقه تمام شد- برویم و به بیابانی که متعلق به ماست برگردیم. فکر کردم چه اتفاقی می‌افتد، اگر ما به غر زدن ادامه دهیم؟

و بنابراین من و شوهرم خانه خود را در ویسکانسین ترک کردیم و به آلاسکا سفر کردیم و به آموزش سگ‌هایمان ادامه دادیم و هزاران پوند گوشت خرد کردیم و (معمولاً) خیلی کم می‌خوابیدیم و (گاهی اوقات) خیلی گریه می‌کردیم، و چیز بعدی که این را می‌دانستم 2 مارس بود، و من روی سورتمه خود در شروع مراسم در انکوریج ایستاده بودم، سگ ها برای دویدن می پریدند و هزاران نفر تشویق می کردند. و سپس روز بعد بود، شروع واقعی مسابقه، زمانی که تیم‌ها به سمت بیابان می‌روند، و مایل‌ها ازدحام جمعیت و علائم و هواداران با آتش‌هایشان وجود داشت، و سپس آتش‌ها از هم دورتر بودند، فاصله بین آنها چند دقیقه یا چند ساعت طول کشید و خیلی زود فقط من و سگ ها از ایالت وحشی عظیم آلاسکا عبور می کردیم.

اگر در هر نقطه ای از زمستان از من می پرسیدید که چه چیزی من را در مورد Iditarod بیشتر می ترساند، به شما می گفتم مراحل رودخانه مبارک، مجموعه ای از سه قطره خطرناک روی رودخانه یخ زده Happy River، که نسبتاً در اوایل مسابقه می آید.. دو روز اولم را در مسیر با ترس از پله‌ها و آخرین مایل‌های قبل از آن‌ها را در حالتی از وحشت سرکوب شده گذراندم. سگ‌ها در جنگلی مطبوع که از میان دامنه‌های رشته کوه آلاسکا بالا می‌رفتند، چرخیدند. همه چیز روشن و آرام بود. پرندگان آواز می خواندند. من حس مشخصی از میل لنگ زدن به بالای اولین قطره ترن هوایی را داشتم.

تصویر
تصویر
تصویر
تصویر

اما به ذهنم خطور نکرده بود که ممکن است اتفاقی مشابه برای من بیفتد - چیزی که من متوجه آن نشده بودم، زیرا مشغول تماشای سگ‌ها بودم. داشتم یاد می گرفتم که غیرممکن ها را به قطعات کوچک بشکنم. داشتم تفاوت بین محدودیت هایی را یاد می گرفتم که می توان از آنها عبور کرد و نمی توان آنها را از بین برد. من منتظر بودم تا مسیر آسان‌تر شود، اما شاید اینطور نشد. شاید تنها کاری که می توانستید انجام دهید این بود که به حرکت ادامه دهید.

حتی در کوه سفید، که آخرین توقف برنامه ریزی شده من قبل از خط پایان در Nome بود، نمی توانستم به شما بگویم که آیا به آنجا خواهیم رسید یا خیر. 77 مایل مانده بود که چندین مایل از آن‌ها به اصطلاح از سوراخ‌های باد عبور می‌کردند، تونل‌های باد طبیعی که در آن آب و هوا از کوه‌ها پایین می‌رفت و به دریا می‌رفت و گاهی به سرعت طوفان می‌رسید. (در یادداشت‌های من برای این بخش از مسیر، «اگر روی یخ دریا گم شوید، مستقیماً به باد بروید تا به ساحل برسید».)

تیم من قوی بود، اگر کوچک بود. تیم‌ها امسال با 14 سگ کار خود را آغاز کردند و هیچ سگ جدیدی نمی‌توانست اضافه شود، اما موشرها می‌توانستند سگ‌ها را در ایست‌های بازرسی در طول مسیر رها کنند تا داوطلبان تا پایان مسابقه از آنها مراقبت کنند. من ترجیح دادم دو سگ را برای مسابقه آخری رها کنم، دختر شکارچی، زیرا او به استراحت بیشتری نسبت به هم تیمی هایش نیاز داشت، و دیگری، پسری پرجنب و جوش به نام کولبر، زیرا او به کیف سورتمه من فرو رفته بود و دو سگ را بلعیده بود. کیسه‌های پوست مرغ، که در حال حاضر از قسمت پشتی بسیار مشتاق او بیرون می‌زدند. من هانتر و کولبر را تماشا کردم که به هواپیمای بوته ای کوچکتر از کامیون من بالا می رفتند، دم خود را تکان می دادند و با سگی از تیم دیگر بینی خود را بو می کردند. من از این ایده خوشم آمد که آنها به خط پایان می روند، جایی که شوهرم تا زمانی که دوباره به هم برسیم از آنها مراقبت می کند. آنها قبل از من به نوم می‌رسند - اگر من به نوم برسم.

من کوه سفید را در ساعات اولیه صبح، زمانی که گفته می شود ملایم ترین باد بود، ترک کردم، اما از قبل به شدت می وزید. از زمانی که آخرین تیم از آن عبور کرد، دریفت ها شکل گرفت. پپه بین نشانگرهای مسیر زیگزاگی داشت و به دنبال مسیری پر از پیچ و خم می گشت. گاهی او یکی را پیدا می کرد و ما چند متری پرواز می کردیم. گاهی اوقات او از یک طاقچه نادیده خارج می شد و تا سینه در پودر فرو می رفت. زمانی که خورشید طلوع کرد، منظره سفید با درخششی بی رنگ روشن شد، باد شمال شرقی مانند دیوار به ما برخورد کرد. ما به صورت مورب دویدیم، همه ما تکیه داده بودیم. سگها سرشان را پایین انداختند. در همان زمان، مه غیر شفافی در سطح چشمانم شکل گرفت که روی هوای صاف مانند روغن روی آب قرار گرفت. وقتی زیر آن فرو رفتم، اردوگاه‌های ماهی متروک را دیدم که نیمه مدفون شده بودند، ساختمان‌های چوبی و قفسه‌های خشک‌کنی که برای فصل در تپه‌های برف فشرده رها شده بودند.

من داستان‌هایی از موشرها که در طول مسابقه دچار توهم می‌شوند شنیده‌ام، اما هرگز فکر نمی‌کردم که خودم دچار توهم شده‌ام تا اینکه ۱۳ روز پس از ترک آنکوریج، چراغ‌های Nome را دیدیم. حتی بعد از اینکه از خط پایان رد شدیم و سگ ها در حال خوردن گوشت خوک بودند و شوهرم و پدر و مادرم مرا در آغوش گرفتند و مدیر مسابقه، مارک نوردمن، با من دست داد. واقعی نبود من از آن مطمئن بودم. روزها منتظر بودم که بیدار شوم. چون چیزی آنجا تغییر کرده بود، برای من و سگ هایم تغییر کرده بود و ما تنها کسانی بودیم که آن را می دانستیم. مسیر زندگی ما بود و بقیه چیزها یک رویا بود.

توصیه شده: