وقتی از کوه سقوط می کنید چه اتفاقی می افتد
وقتی از کوه سقوط می کنید چه اتفاقی می افتد
Anonim

گزارشی دست اول از یک تصادف انفرادی آزاد در سیرا نوادا

آخرین خاطره ای که قبل از تصادف دارم، نشستن آرام روی یک طاقچه عریض، اتمام یک بار کلیف، و شگفت زده شدن از زیبایی یک صبح عالی در سیرا نوادای کالیفرنیا است.

اولین خاطره ای که بعد از آن به یاد دارم این است که روی یک لبه صاف کنارم از خواب بیدار شدم، غلت زدم و نشستم و متوجه شدم که صورتم بی حس و غرق در خون است.

ظاهراً مدتی آنجا بودم - رگه‌ای از خون در اطراف چشم چپم جمع شده بود و آن را بسته بود.

درست بعد از ظهر یک روز بی ابر ژوئیه بود. من تنها بودم و هزار پا بالاتر از جبهه جنوب غربی مناره کلاید. خیلی پایین تر، دریاچه مناره و مسیری بود که 7.5 مایل از میان جنگل و در عرض رودخانه تا ون من پیچید، که یک ساعت دیگر از تمدن فاصله داشت. پشتم به نشانه اعتراض با کوچکترین حرکتی زمزمه می کرد. لعنتی قرار بود چطوری بیام پایین؟

من اهل نیوزلند هستم، اما سه سال است که در ون خود زندگی می کنم و در سراسر آمریکای شمالی کوهنوردی می کنم. من پیوندهای بزرگی در Bugaboos بریتیش کلمبیا و در Yosemite انجام داده بودم. به عبارت دیگر، Minarets Traverse جدیدترین در یک صف طولانی از بسیاری از ماموریت های کوهستانی انفرادی بود. گردش کامل از بالای 20 قله گرانیتی عجیب و غریب در بیش از دو مایل در منطقه ای دورافتاده در غرب دریاچه های ماموت عبور می کند. بیشتر گزارش‌های سفر، افزایش عمودی را به صورت «بالا و پایین زیاد» توصیف می‌کنند. پیتر کرافت، اسطوره سنگنوردی، اولین کسی بود که این کار را در کمتر از 24 ساعت انجام داد و آن را یکی از "سخت ترین روزهای خود در کوهستان" و همچنین یکی از دیدنی ترین روزهای خود اعلام کرد.

تصمیم گرفتم زود شروع کنم، به اندازه کافی دنده - یک نصف طناب، یک سری سیم، و یک دسته وثیقه از هر جایی با خود حمل کنم، و با قطع کردن چند مورد اول، و احتمالاً چند مورد آخر، عظمت کار را کم کنم. ، قله ها

روز به اندازه روزهای آلپی پیش از آن ادامه داشت: شروعی پیش از سپیده دم و یک تلو تلو خوردن خفیف برای یافتن مسیر، رسیدن به دریاچه مناره با اولین پرتوهای خورشید، و به دنبال آن شور و نشاط از علامت زدن اولین قله هایم.

جایی در جبهه جنوب غربی مناره کلاید، یک خودروی کلاس 4 که تاج جواهر این محدوده را بالا می برد، افتادم. فراموشی ضربه سر به این معنی بود که من فقط یک خاطره مبهم از جایی که بودم یا چقدر زمین خورده بودم داشتم، اما روی طاقچه فرود آمدم. به نظر می‌رسید که صورت و ساق‌های من ضربه اولیه را قبل از غلتیدن بدنم در یک انبوه ناخودآگاه متحمل شده بودند. وقتی از خواب بیدار شدم، متوجه شدم بند شانه کوله ام پاره شده است. حتما با چند سیم آن را تعمیر کردم، یک سلفی تار گرفتم و دوباره از هوش رفتم. من هیچ خاطره ای از این ندارم

دفعه بعد که بیدار شدم حدود یک ساعت گذشته بود. به آرامی غلت زدم. خودمو هل دادم بالا نفس عمیقی بیرون داد. سعی کردم روی هر پا به شدت بپرم. به نظر می رسید همه چیز خوب کار می کند.

تنها چیزی که می توانستم فکر کنم این بود: صدمه دیده ام - احتمالاً باید پایین بیایم. فکر می‌کردم از آسیب جدی نجات پیدا کرده‌ام، اما اسکن‌ها بعداً نشان دادند که گونه چپم، درست زیر کلاه ایمنی، با نیرویی چنان شدید به چیزی برخورد کرده بود که تمام استخوان‌های اطراف چشم چپم فرو ریخت. ضربه آنقدر سنگین بود که لوب پیشانی چپ مغزم شروع به خونریزی کرد، در حالی که ضربه با چنان شوکی در جمجمه ام طنین انداخت که چشم راستم را برای روزها سیاه کرد.

تصویر
تصویر

جراحات روی بقیه بدنم حکایت از خجالتی بودن داشت. دست‌های پف کرده‌ام نشان می‌دهد که آنها را دراز کرده‌ام تا ضربه را آرام کنم. یک علامت تغییر رنگ روی سینه ام بالای ریه راستم بود. بریدگی در شلوارم رگه های خونی را در پشت راستم نشان داد.

وقتی از نزدیک‌ترین سره پایین می‌رفتم، حرکاتم دور از حرکت بود. وقتی هوا برای پایین آمدن خیلی تند شد، نیم طناب و مجموعه سیم‌هایم را بیرون کشیدم و شروع به راپل زدن کردم - اگرچه با دست‌های متورم و چاقوی بی‌نقصم تقلا می‌کردم تا طناب را برش بزنم و به زنجیر ببندم تا از آن راپ بزنم. بعد از مدتی آنقدر خسته بودم که نمی‌توانستم ادامه دهم، جایی برای دراز کشیدن پیدا کردم و بلافاصله خوابم برد.

حدود هشت ساعت و پنج یا شش راپل طول کشید تا به سراشیبی برسم. فقدان درک عمق از داشتن تنها یک چشم خوب باعث شد که مرتب غلت بخورم، و به زودی از افتادن به پشت خود صرف نظر کردم، زیرا فکر می کردم سریع ترین راه پایین آمدن است، با کمترین سر و صدا. به محض اینکه به برف رسیدم روی باسنم حرکت کردم و سر خوردم.

فرود معمولاً چند ساعت طول می‌کشید، اما تا رسیدن به دریاچه مناره تقریباً تاریک شده بود. توقف کردم تا کلیف بار را بخورم، اما نتوانستم بجوم. فقط کبودی، فکر کردم. به ذهنم نرسید که ممکن است فکم شکسته شود، که همینطور بود.

تابش نور چراغ جلوی من جایگزین رنگ های عصرگاهی آسمان شد که در جنگل قدم زدم. خاطره من از این دوره مه آلود است. به نظر می رسد که بارها و بارها دور خود حلقه زده ام، به طرز هذیانی گم شده ام. طی کردن مسافتی که باید یک ساعت طول می کشید، شش ساعت طول کشید.

کف جنگل دراز کشیدم و دوباره بیهوش شدم.

من با تعدادی از دوستان زیر سایه بان جنگل شروع به بحث درباره استراتژی های بازگشت به خانه کردم. یا توهم داشتم یا رویاهای واضحی می دیدم.

در نور اول، پس از چند ساعت خواب لرزان، با پشه ها از خواب بیدار شدم. توهماتم آنقدر در ذهنم تازه بود که انتظار داشتم چهره های آشنا و دوستانه ای را در کنارم ببینم. اما من تنها بودم.

نمی دانستم چقدر از مسیر منحرف شده ام و مبهم به سمت صداهای رودخانه حرکت کردم. برای خوش شانسی من، جنگل در نهایت از هم جدا شد تا مسیر را نشان دهد.

در عرض چند ساعت به نهر مناره رسیدم. می دانستم که مسیر پیش رو وسیع تر و بیشتر و بیشتر رفت و آمد می شود، زیرا این بخش یک پیاده روی محبوب است. طولی نکشید که با زوج جوانی که از خود غرق در خون من وحشت زده بودند، برخورد کردم. به نحوی آنها را متقاعد کردم که کاملاً می توانم به تنهایی خود را به سمت مسیر حرکت کنم، اما افراد بعدی که با آنها روبرو شدم به این راحتی متقاعد نشدند.

یک مرد جوان خوش صحبت در 45 دقیقه پایانی بازگشت من را همراهی کرد. تقریباً 24 ساعت پس از تصادف به مسیر راه رسیدیم و این روح خوب سپس من را با ون خود 14 مایلی به بیمارستان ماموت رساند.

به زودی در آغوش ایمن مراقبت های اورژانسی قرار گرفتم، وقتی پرستاری به آرامی خون را از صورتم پاک می کرد، از هوشیاری خارج می شدم.

یادداشت‌های پرستار، که بعداً خواندم، نشان می‌دهد که به کارکنان گفته‌ام که فکر نمی‌کنم استخوان‌هایم شکسته باشد، و خودم را در درد شدید نمی‌دانم. آنها باید فکر می کردند که من دیوانه، یا حداقل کاملاً ناتوان از تشخیص خود هستم.

در گزارش بیمارستان آمده است: "بیمار غرق در خون". اساساً سر تا پا در کوفتگی ها، خراشیدگی ها و پارگی ها … صدمات داخلی متعدد از جمله خونریزی سر 1-2 سانتی متری … شکستگی های متعدد صورت … احتمالاً ناپایدار است. من همچنین حدود یک سوم از خونم را از دست داده بودم و آنقدر کم آب بودم که شروع نارسایی کلیوی را تجربه می کردم. گردن و ستون فقراتم شکسته بود و رباط های شانه چپ، زانوی راست و مچ دست چپم پاره شده بود.

در بیمارستان ماموت هیچ امکاناتی برای آسیب‌های مغزی تروماتیک وجود نداشت، بنابراین من یک ساعت دورتر به مرکز پزشکی منطقه‌ای Renown در رنو، نوادا منتقل شدم. اما من بیش از حد از آن خارج بودم که نمی‌توانستم معنی آن را ارزیابی کنم.

اولویت اصلی من این بود که به شریک کوهنوردی که قرار بود روز بعد با آنها ملاقات کنم و همچنین افرادی که در مورد صعود انفرادی من می دانستند پیام بدهم. من این کار را کردم، تلفنم را خاموش کردم - به دلایلی فکر کردم که صرفه جویی در باتری ایده خوبی است - و سپس از بین رفتم.

پیام های من برای کسی بود که درست فکر نمی کرد. "چیزی به من ضربه زد … اکنون در بیمارستان" هیچ کاری برای اطمینان دادن به دوستان انجام نداد. انبوهی از تماس‌های تلفنی و رفت‌وآمدهای بیمارستانی باعث شد که وقتی در رینو در بخش مراقبت‌های ویژه از خواب بیدار شدم، دو دوست فرشته‌ای، آلینا و لورن، در کنار تختم بودند.

آلینا بعداً به من گفت: "شما لعنتی به نظر می رسید، سر تا پا خونی و ورم کرده اید." "تو به وضوح آسیب مغزی داشتی. شما مدام همین چیزها را برای ما تکرار می‌کردید: "خیلی خوشحالم که به دیدار آمدی،" "امروز چه صعودی داشتی؟"، "خیلی خوشحالم که به دیدار آمدی."

خوشبختانه چشم چپ من خوب بود که جراحان پس از رهایی آن از زندان خون انباشته آن را کشف کردند. اما آنها همچنین به دوستانم گفتند که اگر خونریزی بدتر شد باید جمجمه من را برش دهند تا از فشار تورم کاسته شود.

همه اینها بدون آگاهی من ادامه یافت. من سرشار از فنتانیل بودم - یک تریاک قوی تر از هروئین - که به نظر می رسید طبیعت من را جسورتر می کند. هنگامی که هذیان من با بحث در مورد جراحی ترمیمی صورت برای ترمیم صورت دندانه‌دارم شکسته شد، شروع به درخواست نیمی از صورت اژدها یا پنگوئن کردم تا مکمل چهره انسانی فعلی‌ام باشد.

بعداً یک آزمایش تنفسی به من دادند و گفتند که ظرفیت ریه‌ام بسیار چشمگیر است. وقتی از من سؤالات استاندارد بهداشتی در مورد عادات الکل، سیگار و موادمخدرم پرسیدند، خشک پاسخ دادم که من یک مصرف کننده ویسکی زیاد، سیگاری روزانه هستم، و LSD عالی و مستقیماً مسئول ریه های شگفت انگیز من است. پرسنل پرستاری فکر کردند که پاسخ من نشانه ای از بدتر شدن آسیب مغزی من است، اما دوستانم به آنها اطمینان دادند که این یک شوخی کم و بیش عادی است.

وقتی از عمل جراحی بیرون آمدم، هنوز فنتانیل مصرف می‌کردم، دوستم هانا کنار بالینم بود و سعی می‌کرد مرا متقاعد کند که لباس‌هایم را بپوشم. ظاهراً دما را به طرز غیرقابل تحملی گرم دیدم و فکر کردم تنها راه حل این است که نه تنها تمام لباس هایم را دربیاورم، بلکه اعلام کنم با استفاده مکرر از کلمات expose و آلت تناسلی.

چند روز پس از عمل جراحی من - زمانی که داروهای کمتر قوی مصرف می کردم - شدت جراحاتم به من ضربه زد. تقریباً یک هفته گذشته بود و صورتم هنوز پف کرده بود و به نوعی هیولای فرانکنشتاین شبیه بود.

جراح پنج صفحه تیتانیوم را روی استخوان های شکسته و جابجا شده صورت من چسبانده بود تا آنها را در موقعیت مناسب نگه دارد و به آنها فرصتی برای بهبودی بدهد. ناحیه زیر چشمم هم شکسته بود و یک صفحه تیتانیومی در پایه کاسه چشمم گذاشته بودند تا کره چشمم پایین نیفتد.

آسیب به عصب فرواوربیتال من، درست زیر چشم، تمام حس را از لب تا شقیقه چپم بی حس کرد. در حالی که پیوستگی من به این معنی بود که خوشبختانه هرگونه خونریزی در مغزم کاهش یافته بود، واقعیت بهبودی طولانی با نتیجه نامشخص باقی ماند.

دوستان زنگ زدند و آمدند که خبر تصادف من پخش شد. بسیاری از آنها فراتر رفتند و زمانی که من بیهوش بودم به پیام‌هایی پاسخ می‌دادند، وانت را از ماموت جمع‌آوری می‌کردند، مکانی برای بهبودی به من پیشنهاد می‌دادند، میلک شیک، برگر، و نودل برایم می‌آوردند و به طور کلی شگفت‌انگیزترین مردم تاریخ بودند.

ذخایر انرژی من برای چند هفته اولیه پس از ترخیص کم بود. می‌خوابیدم، آشپزی می‌کردم، می‌خوابیدم، در اطراف بلوک راه می‌رفتم، سپس بیشتر می‌خوابیدم. بیشتر وقت من صرف کشتی گرفتن با شرکت بیمه ام شد، که به طور قابل پیش بینی، تمایلی به پرداخت 300000 دلار قبض پزشکی نداشت.

بعد از شش هفته، با جراح مغز و اعصابم معاینه ای انجام دادم که اولین سوالش این بود که آیا اصلاً او را به خاطر می آورم یا خیر، که البته نداشتم. او سپس آخرین گفتگوی ما را به اشتراک گذاشت، که در طی آن ظاهراً از پیش‌بینی او مبنی بر عدم صعود به مدت چند ماه، به طور فزاینده‌ای ناامید شده بودم.

وقتی گفت استخوان هایم خوب خوب می شوند، پرسیدم آیا می توانم این همه ساردین را نخورم؟ او نگاهی متحیر به من انداخت و بعد از اینکه توضیح دادم که اینترنت به من پیشنهاد داده است که آنها را برای رشد استخوان‌ها بخورم، گفت که در واقع می‌توانم از خوردن این همه ساردین دست بکشم.

او گفت: ظاهراً مغزم خوب است. از او پرسیدم نظرش در مورد حضور من در Burning Man چیست؟ او با خنده ای صمیمانه پاسخ داد، که من برای تایید کامل آن را پذیرفتم.

تقریباً سه سال می گذرد و یکی از بزرگترین شگفتی ها در آن زمان، میزان تورم صورتم و مدت طولانی آن بوده است. در ماه‌های پس از بازگشت به نیوزیلند، به طرز محسوسی کج‌رو بود، و زمانی که برای گذرنامه جدید درخواست دادم، اداره گذرنامه به من گفت که عکس من خیلی نزدیک به صورتم گرفته شده است، زیرا "همه تحریف شده بود." به تماس گیرنده شرمنده گفتم: «حالا صورت من همینطور است. هنوز هم نسبتاً بی‌حس است، اما به گونه‌ای که احساس می‌کند به جای اینکه قطار باری به من سیلی زده باشد.

حدود 18 ماه پس از حادثه، دو ماه و نیم را در جزیره جنوبی نیوزلند گذراندم و تا حد امکان کوهنوردی کردم. این اولین تلاش واقعی من برای صعود از زمان سقوط بود، و خوشحال بودم که می‌توانم آن را بدون آسیب دیدگی انجام دهم.

هرگز به ذهنم خطور نکرده که کوهنوردی را به کلی کنار بگذارم. آیا تراورس را دوباره امتحان کنم؟ این سوال سخت تری است. همیشه متغیرهای زیادی در معادله وجود دارد، از جمله پیش بینی آب و هوا، سطح تجربه اخیر شما، و احساس شما در آن روز.

فکر نمی‌کنم با تراورس بیشتر از وزنم مشت بزنم، اما مطمئناً می‌دانم که می‌توانستم بمیرم. جمع بندی کلی من از اتفاقات این است که این فقط یکی از آن چیزهایی است که اتفاق می افتد. می‌توانید آماده‌ترین کوهنورد دنیا باشید و در اثر ریزش سنگ یا یک گاببی کامل از بین برید و از یک ماجراجویی سالم برگردید. در هر سفر کوهستانی یک عنصر خطر و شانس وجود دارد، و مگر اینکه بخواهید به طور کامل از آنها اجتناب کنید - که من نمی دانم - هیچ اتفاقی ممکن است بیفتد.

اگر در مسیر سقوط تصادفی سنگ قرار گرفته بودم، تصادف من می توانست به عنوان بدشانسی تلقی شود. ویران‌کننده‌ترین ضربه نیز اگر به کلاه ایمنی من می‌خورد، دو اینچ بالاتر می‌آمد و احتمالاً باعث می‌شد صورتم شکسته و آسیب مغزی به من وارد نشود.

اما این نیز بسیار خوش شانس است که پا، مچ پا، لگن یا هیچ استخوان دیگری را نشکنم که خودکشی را به یک دورنمای بسیار مشکوک تبدیل کند. در حالی که راپل می کردم هیچ تشنجی نداشتم - یکی از علائم خونریزی مغزی است.

من هم فقط دو هفته قبل از حادثه بیمه خریده بودم. من معمولا از بیمه اجتناب می کنم، مگر اینکه دلیل خوبی برای آن وجود داشته باشد، اما تصمیم گرفتم یک روز پس از یک تجربه ناراحت کننده در ال کاپیتان، در یوسمیتی ثبت نام کنم.

تا جایی که شانس می آورد، زمان خرید بیمه من تنها با تاقچه ای که اتفاقاً روی آن فرود آمدم پیشی می گیرد. جهش تمام راه به سمت پایین مطمئناً برای همیشه خاموش می شد.

توصیه شده: